31-40 Killmaster مجموعه داستان های پلیسی درباره نیک کارتر
31-40 Killmaster مجموعه داستان های پلیسی درباره نیک کارتر
31. ماکائو http://flibusta.is/b/778157/read
ماکائو
32. عملیات موشک ماه http://flibusta.is/b/607240/read
عملیات موشک ماه
33. جاسوس یهودا http://flibusta.is/b/610599/read
جاسوس یهودا
34. Hood of Death http://flibusta.is/b/610990/read
هود مرگ
35. آمستردام http://flibusta.is/b/681332/read
آمستردام
36. معبد ترس http://flibusta.is/b/612612/read
معبد ترس
37. 14 ثانیه تا جهنم http://flibusta.is/b/633698/read
14 ثانیه تا جهنم
38. فراری http://flibusta.is/b/607232/read
فراری
39. کارناوال قتل ها http://flibusta.is/b/633954/read
کارناوال برای کشتن
40. رودزیا http://flibusta.is/b/631088/read
رودزیا
کارتر نیک
ماکائو
ترجمه لو اشکلوفسکی به یاد پسر متوفی خود آنتون.
عنوان اصلی: Makao.
فصل کشتن.
• صاحب یک باشگاه جنسی بدنام لندن با ضربات چاقو به قتل رسیده است، بدنش به قطعات خونین هک شده است... • مامور ارشد پرتغال در روز روشن در خیابانی مملو از رهگذران به ضرب گلوله کشته شد.
• یک کارآگاه خصوصی اهل بروکلین پس از دخالت در جاسوسی بین المللی با چاقو در قلب کشته شد...
تنها وجه مشترک آنها پرنسس دوگاما، شریک نیک کارتر در ماموریت جدیدش بود. زنی زیبا و شلخته که می تواند دنیا را نجات دهد یا نابود کند. . . بسته به اینکه کدام طرف خواسته های فاسدش را بیشتر برآورده کند!
فصل 1
لندن از گرما می لرزد. هفته آخر تیرماه بود و چند روزی بود که دماسنج به هشتاد رسیده بود. در بریتانیا هوا گرم است و طبیعی است که مصرف آبجو، ملایم و تلخ، و آبغوره با درجه فارنهایت نسبت مستقیم دارد. جاده پورتوبلو تهویه هوا وجود نداشت و این فضای عمومی کوچک کثیف پر از بوی تعفن آبجو و تنباکو، عطر ارزان قیمت و عرق انسان بود. هر لحظه صاحب خانه، مردی چاق، آن را می زد و جملاتی را می خواند که افراد مست و تنها از آن می ترسند. ساعت کاری تمام می شود، آقایان، لیوان خود را خالی کنید. در غرفه پشتی، به دور از گوش سایر حامیان، شش مرد با یکدیگر زمزمه کردند. پنج نفر از این مردان کاکنی بودند، همانطور که در گفتار، لباس و رفتارشان مشهود بود. شناسایی مرد ششم که مدام صحبت می کرد کمی دشوارتر بود. لباس هایش محافظه کارانه و خوش تراش بود، پیراهنش تمیز اما با سرآستین های فرسوده بود و کراوات یک هنگ معروف را می پوشید. گفتار او مردی تحصیلکرده بود و از نظر ظاهری شباهت زیادی به آنچه انگلیسی ها «جنتلمن» می نامند داشت. نام او تئودور بلکر بود - تد یا تدی به دوستانش که تعداد کمی از آنها باقی مانده بود.
او زمانی در رویال اولستر فوزیلیرز کاپیتان بود. تا و از جمله اخراج به دلیل سرقت پول هنگ و کلاهبرداری کارت. تد بلکر صحبتش را تمام کرد و به اطراف به پنج کاکنی نگاه کرد. - آیا همه می فهمید که آنها از شما چه می خواهند؟ سوالی دارید؟ اگر بله، اکنون بپرسید - بعداً زمانی وجود نخواهد داشت. یکی از مردها، پسری کوتاه قد با دماغی شبیه چاقو، لیوان خالی خود را بالا آورد. - ام... من یک سوال ساده دارم، تدی. "چطور است قبل از اینکه آن مرد چاق زمان بسته شدن را اعلام کند، ما برای آبجو پرداخت کنیم؟" بلکر انزجار را در صدا و حالت خود حفظ کرد و با انگشت به ساقی اشاره کرد. او برای چند ساعت آینده به این افراد نیاز داشت. او به شدت به آنها نیاز داشت، موضوع مرگ و زندگی بود - زندگی او - و شکی وجود نداشت که وقتی با خوک ها ارتباط برقرار می کنید، حتماً کمی خاک بر سرتان می آید. تد بلکر آهی از درون کشید، از ظاهر لبخند زد، هزینه نوشیدنی را پرداخت و سیگاری روشن کرد تا از بوی گوشت شسته نشده خلاص شود. فقط چند ساعت - حداکثر یک یا دو روز - و سپس معامله انجام می شد و او مردی ثروتمند می شد. او البته باید انگلیس را ترک کند، اما این مهم نیست. قبل از آنها دنیایی بزرگ، وسیع و زیبا بود. او همیشه دوست داشت آمریکای جنوبی را ببیند. آلفی دولیتل، یکی از رهبران کاکنی از نظر اندازه و هوش، کف آبجو را از دهانش پاک کرد و از آن طرف میز به تد بلکر خیره شد. چشمانش، کوچک و حیله گر در صورت درشتش، به بلکتر دوخته شده بود. او گفت: "حالا ببین، تدی. نباید هیچ قتلی انجام شود؟ اگر لازم باشد ممکن است ضرب و شتم باشد، اما قتل نه..." تد بلکر حرکتی عصبانی کرد. او نگاهی به ساعت مچی طلای گران قیمت انداخت. "همه چیز را توضیح دادم. او با عصبانیت گفت. - اگر اشکالی باشد - که من شک دارم - جزئی خواهد بود. قطعا هیچ قتلی در کار نخواهد بود. اگر هر یک از مشتریان من "خارج از خط" شد، تنها کاری که باید انجام دهید این است که آنها را آرام کنید. فکر کردم واضح گفتم تنها کاری که شما مردان باید انجام دهید این است که مطمئن شوید هیچ اتفاقی برای من نمی افتد و چیزی از من گرفته نمی شود. مخصوصا آخریش در شب چند کالای بسیار با ارزش را به شما نشان خواهم داد. طرف های خاصی هستند که دوست دارند این کالا را بدون پرداخت هزینه داشته باشند. حالا بالاخره همه چیز برات روشن شد؟»
بلکتر فکر کرد که برخورد با طبقات پایین ممکن است خیلی ناخوشایند باشد! آنها حتی به اندازه کافی باهوش نبودند که مجرمان عادی خوبی باشند. دوباره به ساعتش نگاه کرد و بلند شد. - "من ساعت دو و نیم از شما انتظار دارم. مشتریان من ساعت سه می رسند. امیدوارم شما جداگانه بیایید و توجه را جلب نکنید. شما همه چیز را در مورد پاسبان منطقه و برنامه او می دانید ، بنابراین نباید وجود داشته باشد. هیچ مشکلی وجود دارد. حالا، آلفی، دوباره آدرس؟ - شماره چهارده خیابان میوس. نزدیک جاده مورگیت. در آن ساختمان طبقه چهارم.
همانطور که او دور می شد، کاکنی نوک تیز کوچک نیشخندی زد: «فکر می کند یک جنتلمن واقعی است، نه؟ اما او جن نیست.
شخص دیگری گفت: "او به نظر من کاملاً یک جنتلمن است. حداقل الف او خوب است." الفی لیوان خالی اش را پس زد. نگاهی نافذ به همه انداخت و پوزخندی زد. - "شما یک جنتلمن واقعی را نمی شناسید، هیچکدام از شما، اگر بیاید و با شما رفتار کند. به او." !" صاحب چاق با چکش به پیشخوان کوبید. "زمان، آقایان، لطفا!" تد بلکر، کاپیتان سابق اولستر فوزیلیرز، تاکسی خود را در Cheapside رها کرد و در امتداد Moorgate Road قدم زد. Half Crescent Mews تقریباً در نیمه راه اولد استریت بود. شماره چهارده در انتهای اصطبل، ساختمانی چهار طبقه از آجر قرمز رنگ و رو رفته بود. از اوایل دوره ویکتوریا بود، و زمانی که همه خانهها و آپارتمانهای دیگر اصطبل بودند، یک تعمیرگاه کالسکه پررونق بود. مواقعی بود که تد بلکر بی خیال فکر می کرد که هنوز بوی ترکیبی اسب، چرم، رنگ، لاک و چوب را که بر روی اصطبل آویزان شده است حس می کند. با ورود به کوچه سنگفرش شده باریک، کت بزرگش را درآورد و کراوات هنگش را شل کرد. با وجود ساعت پایانی، هوا همچنان گرم و مرطوب بود، چسبناک. بلکتر مجاز به بستن کراوات یا هر چیز متعلق به هنگ خود نبود. افسران بی آبرو چنین امتیازاتی ندارند. اذیتش نکرد. کراوات، مانند لباس، گفتار و آداب او، اکنون مورد نیاز بود. بخشی از تصویر او، برای نقشی که باید بازی کند در دنیایی که از آن متنفر بود، در دنیایی که با او بسیار بد رفتار میکرد، ضروری بود. دنیایی که او را به عنوان یک افسر و یک جنتلمن بزرگ کرد، به او اجازه داد تا نگاهی اجمالی به بهشت بیندازد تا او را به خندق برگرداند. دلیل واقعی ضربه - و این همان چیزی بود که تد بلکر با تمام وجود به آن اعتقاد داشت - دلیل واقعی این نبود که او در حال تقلب در کارتها دستگیر شده بود و یا اینکه در حال سرقت پول هنگ دستگیر شده بود. خیر دلیل واقعی این بود که پدرش قصاب و مادرش پیش از ازدواج کنیز بود. برای همین و فقط به همین خاطر بی پول و بی نام از خدمت اخراج شد. او فقط یک جنتلمن موقت بود. وقتی به او نیاز داشتند همه چیز خوب بود! وقتی دیگر به او نیازی ندارند - برو بیرون! برای گذران زندگی به فقر برگرد. تا شماره چهارده رفت، قفل در ورودی با رنگ خاکستری را باز کرد و صعود طولانی را شروع کرد. پله ها شیب دار و فرسوده بودند. هوا مرطوب و خفه بود بلکتر وقتی به آخرین فرود رسید به شدت عرق کرده بود. مکثی کرد تا نفسی تازه کند و به خودش گفت که خیلی بد شکل است. او باید کاری کند. شاید زمانی که او با تمام پول به آمریکای جنوبی می رسد، بتواند دوباره به فرم خود بازگردد. شکم را دور کن او همیشه به تمرینات بدنی علاقه داشت. حالا او فقط چهل و دو سال داشت و خیلی جوان بود که نمی توانست آن را بپردازد.
پول! پوند، شیلینگ، پنس، دلار آمریکا، دلار هنگ کنگ... چه تفاوتی با هم دارند؟ همش پول بود پول عالی شما می توانید هر چیزی را با آنها بخرید. اگر آنها را داشتید، زنده بودید. بدون آنها تو مرده بودی تد بلکر در حالی که نفسش را حبس می کرد، در جیبش به دنبال کلید رفت. روبروی پله ها یک در چوبی بزرگ قرار داشت. سیاه رنگ شده بود. روی آن یک اژدهای بزرگ و طلایی بود که شعله های آتش به بیرون پرتاب می کرد. این برچسب روی در، به نظر بلکر، فقط یک لمس عجیب و غریب مناسب بود، اولین اشاره ای از سخاوت ممنوعه، از شادی ها و لذت های نامشروعی که پشت در سیاه وجود داشت. مشتریان او که با دقت انتخاب شده بودند عمدتاً از جوانان امروزی تشکیل می شدند. بلکر برای پیوستن به باشگاه اژدهاش فقط به دو چیز نیاز داشت: احتیاط و پول. تعداد زیادی از هر دو. از در سیاهی عبور کرد و در را پشت سرش بست. تاریکی پر شده بود از صدای آرامش بخش و گران قیمت کولرهای گازی. آنها برای او هزینه عادلانه ای داشتند، اما لازم بود. و در نهایت ارزشش را داشت. افرادی که به کلاب اژدها او آمده بودند، نمی خواستند در حالی که به دنبال روابط عاشقانه متنوع و گاه پیچیده خود بودند، عرق خود را بجوند. غرفه های جداگانه زمانی مشکل ساز بود، اما در نهایت حل شد. با هزینه بالاتر. بلکتر در حالی که سعی میکرد دکمه نور را پیدا کند، خم شد. در حال حاضر او کمتر از پنجاه پوند وزن داشت که نیمی از آن برای قلدرهای کاکنی در نظر گرفته شده بود. ژوئیه و آگوست نیز قطعا ماه های گرمی در لندن بودند. موضوع چیه؟ نور محتاطانه به آرامی وارد اتاق بلند، عریض و سقف بلند شد. موضوع چیه؟ چه کسی اهمیت می داد؟ او، بلکتر، زیاد دوام نخواهد آورد. به احتمال زیاد لعنتی بدون توجه به اینکه دویست و پنجاه هزار پوند بدهکار است. دویست و پنجاه هزار پوند استرلینگ. هفتصد هزار دلار آمریکا. این قیمتی بود که او برای بیست دقیقه فیلم درخواست کرد. او قیمت خود را خواهد گرفت. او از آن مطمئن بود. بلکر به سمت نوار کوچک گوشه رفت و برای خودش یک ویسکی ضعیف و نوشابه ریخت. او الکلی نبود و هرگز به مواد مخدری که می فروخت دست نزده بود: ماری جوانا، کوکائین، علف هرز، قرص های مختلف عملکردی و سال گذشته ال اس دی... بلکر یخچال کوچکی را باز کرد تا برای نوشیدنی خود یخ بیاورد. بله، پول از فروش مواد مخدر بود. و با این حال نه خیلی زیاد. پسرهای بزرگ پول بزرگ واقعی را به دست آوردند.
آنها هیچ اسکناس کمتر از پنجاه پوند نداشتند و نیمی از آنها باید داده می شد! بلکتر جرعه ای نوشید، خم شد و با خودش صادق بود. او مشکل خود را می دانست، می دانست چرا همیشه فقیر است. لبخندش دردناک بود. اسب و رولت. و او بدبخت ترین حرامزاده ای است که تا به حال زندگی کرده است. در حال حاضر، در همین لحظه، او بیش از پانصد پوند به رافت بدهکار است. او اخیرا مخفی شده است و به زودی نیروهای امنیتی به دنبال او خواهند آمد. بلکر به خودش گفت که نباید به آن فکر کنم. من اینجا نخواهم بود وقتی آنها بیایند نگاه کنند. من سالم و با این همه پول به آمریکای جنوبی خواهم آمد. شما فقط باید نام و سبک زندگی خود را تغییر دهید. من همه چیز را دوباره با یک لوح تمیز شروع می کنم. قسم میخورم. نگاهی به ساعت مچی طلایش انداخت. فقط چند دقیقه بعد از یک ساعت زمان کافی. محافظان کاکنی او ساعت دو و نیم می رسیدند و او همه چیز را برنامه ریزی کرده بود. دو تا جلو، دو در عقب، الفی بزرگ با او.
هیچ کس، هیچ کس، نباید برود مگر اینکه او، تد بلکر، کلمه را به زبان بیاورد. بلکتر لبخند زد. برای گفتن این کلمه باید زنده بود، نه؟ بلکر به آرامی نوشید و به اطراف اتاق بزرگ نگاه کرد. به نوعی از پشت سر گذاشتن همه چیز متنفر بود. زاییده فکر او بود. او آن را از هیچ ساخته است. او دوست نداشت به خطراتی که برای به دست آوردن سرمایه مورد نیاز خود متحمل شده فکر کند: سرقت از یک جواهر فروش. یک بار خز به سرقت رفته از یک اتاق زیر شیروانی در سمت شرق. حتی چند مورد باج خواهی بلکر میتوانست با این خاطره لبخند تلخی بزند - هر دو حرامزادههای بدنامی بودند که او در ارتش میشناخت. و همینطور هم شد. لعنت به راهش رسید! اما همه اینها خطرناک بود. وحشتناک، وحشتناک خطرناک است. بلکتر مرد بسیار شجاعی نبود و اعتراف کرد. دلیل دیگر اینکه او به محض دریافت پول فیلم آماده فرار بود. برای یک آدم ضعیف القلب که از اسکاتلند یارد، گروه مواد مخدر و حالا حتی از اینترپل می ترسید، خیلی لعنتی بود. به جهنم آنها. فیلم را به بالاترین قیمت پیشنهادی بفروش و فرار کن.
به جهنم انگلیس و کل جهان و به جهنم همه جز خودش. اینها افکار دقیق و واقعی تئودور بلکر، سابقاً از هنگ اولستر بود. به جهنم آن هم، بیا به آن فکر کن. و مخصوصاً سرهنگ لعنتی آلیستر پونانبی که با نگاهی سرد و چند کلمه دقیق انتخاب شده بلکتر را برای همیشه له کرد. سرهنگ گفت: "تو آنقدر حقیر هستی، سیاهتر، که من نمیتوانم چیزی جز ترحم برای تو احساس کنم. به نظر میرسد قادر به دزدی یا حتی تقلب در کارتها مانند یک جنتلمن نیستی."
علیرغم تمام تلاشهای بلکر برای جلوگیری از آنها، و چهره باریک او با نفرت و عذاب پیچید، کلمات برگشتند. لیوانش را با لعنت در اتاق پرتاب کرد. سرهنگ اکنون مرده بود، دور از دسترسش، اما دنیا تغییر نکرده بود. دشمنانش گم نشدند. تعداد زیادی از آنها در جهان باقی مانده است. او یکی از آنها بود. شاهزاده. پرنسس مورگان داگاما. لب های نازکش به صورت پوزخندی جمع شد. بنابراین همه چیز خوب پیش رفت. او، شاهزاده خانم، می توانست برای همه چیز بپردازد. عوضی کوچولوی کثیف با شورت که اون بود. او در مورد او می دانست... به رفتار متکبرانه زیبا، تحقیر سرد، حرمت شکنی و عوضی سلطنتی، چشمان سبز سردی که بدون اینکه واقعاً شما را ببینند، بدون توجه به وجود شما، به شما نگاه می کردند. او، تد بلکر، از شاهزاده خانم خبر داشت. همه. به زودی، وقتی فیلم را بفروشد، عده زیادی در مورد آن خواهند فهمید.» این فکر او را خوشحال کرد، به مبل بزرگ وسط اتاق دراز نگاه کرد، پوزخندی زد. شاهزاده خانم داشت روی آن مبل می کرد، پس او با او چه می کرد، داشت با او چه می کرد. خدایا! او دوست دارد آن عکس را در صفحه اول هر روزنامه در جهان ببیند. جرعه ای طولانی نوشید و خود را بست. چشم، تصور داستان برتر در صفحات اجتماعی: پرنسس زیبا مورگان داگوما، نجیب ترین زن پرتغالی خون آبی، یک فاحشه.
خبرنگار آستر امروز در شهر است. شاهزاده خانم در مصاحبه ای با این خبرنگار در Aldgate، جایی که سوئیت سلطنتی دارد، گفت که مشتاقانه منتظر است تا به کلوپ اژدها برود و حرکات آکروباتیک جنسی از نوع باطنی تر انجام دهد. شاهزاده خانم مغرور، هنگامی که با جزئیات بیشتری مورد سؤال قرار گرفت، اظهار داشت که در نهایت همه چیز مربوط به معنای شناسی است، اما اصرار داشت که حتی در دنیای دموکراتیک امروزی چنین چیزهایی فقط برای افراد نجیب و اصیل در نظر گرفته شده است. شاهزاده خانم گفت که روش قدیمی هنوز برای دهقانان مناسب است. . . .
تد بلکر صدای خنده را در اتاق شنید. خنده ای منزجر کننده، بیشتر شبیه جیغ موش های گرسنه و دیوانه ای است که پشت تابلو می خارند. با شوک متوجه شد که خنده مال خودش است. او بلافاصله این خیال را کنار گذاشت. شاید از این بغض کمی دیوانه شد. باید تماشا کرد. نفرت به اندازه کافی سرگرم کننده بود، اما به خودی خود نتیجه نداد. بلکر هیچ قصدی برای شروع دوباره فیلم نداشت تا اینکه سه مرد، مشتریانش آمدند. او آن را صد بار تماشا کرده است. اما حالا لیوانش را گرفت، به سمت مبل بزرگ رفت و یکی از دکمههای کوچک مرواریدی را که با مهارت و بدون مزاحمت به تکیهگاه دوخته شده بود فشار داد. وقتی یک صفحه سفید کوچک از سقف در انتهای اتاق پایین می آمد، صدای زمزمه مکانیکی ضعیفی به گوش می رسید. بلکتر دکمه دیگری را فشار داد و پشت سر او، پروژکتوری که در دیوار پنهان شده بود، پرتو روشنی از نور سفید را به صفحه نمایش پرتاب کرد. جرعه ای نوشید، سیگار بلندی روشن کرد، قوزک پایش را روی عثمانی چرمی قایم کرد و آرام گرفت. اگر نمایش آن به مشتریان احتمالی نبود، این آخرین باری بود که او فیلم را دید. او پیشنهاد منفی داد و قرار نبود فریب دهد. می خواست از پولش لذت ببرد. اولین شخصیتی که روی صفحه ظاهر شد، خودش بود. او دوربین مخفی را برای زوایای صحیح بررسی کرد. بلکر تصویر خود را با تایید نسبتاً انزجاری مطالعه کرد. او شکم گرفت. و با شانه و برسش بی احتیاط بود - نقطه طاسش خیلی مشخص بود. به ذهنش خطور کرد که حالا با ثروت جدیدش می تواند هزینه کاشت مو را بپردازد. او خود را تماشا کرد که روی مبل نشسته بود، سیگاری روشن می کرد، با چین های شلوارش درگیر بود، اخم می کرد و در جهت دوربین لبخند می زد.
بلکتر لبخند زد. او افکار خود را در آن لحظه خاص به یاد آورد - او نگران بود که شاهزاده خانم صدای زمزمه دوربین مخفی را بشنود. او تصمیم گرفت که نگران نباشد. تا زمانی که او دوربین را روشن کند، او در سفر LSD خود در امان خواهد بود. او نه دوربین و نه چیزهای دیگر را می شنود. بلکر دوباره ساعت مچی طلایش را چک کرد. الان یک ربع به دو است. هنوز خیلی وقت هست این فیلم فقط یک دقیقه یا بیشتر از نیم ساعت طول کشید. تصویر سوسو زن بلکر روی صفحه ناگهان سرش را به سمت در چرخاند. در زدن پرنسس بود. او نگاه کرد که خودش دستش را به سمت دکمه برد و دوربین را خاموش کرد. صفحه دوباره کورکورانه سفید شد. حالا Blacker in the flesh دوباره دکمه را فشار داد. صفحه سیاه شد. بلند شد و سیگارهای نو را از پاکت یشم بیرون آورد. سپس به کاناپه بازگشت و دوباره دکمه را فشار داد و دوباره پروژکتور را فعال کرد. او دقیقا می دانست که قرار است چه چیزی را ببیند. نیم ساعت از زمانی که به او اجازه ورود داده بود گذشته بود. بلکر تمام جزئیات را با وضوح کامل به خاطر می آورد. پرنسس داگاما انتظار داشت که دیگران نیز حضور داشته باشند. او ابتدا نمی خواست با او تنها بماند، اما بلکر از تمام جذابیت خود استفاده کرد، سیگار و نوشیدنی به او داد و او را متقاعد کرد که چند دقیقه بماند... این زمان برای او کافی بود، زیرا نوشیدنی او پر از ال اس دی بلکر حتی در آن زمان میدانست که شاهزاده خانم فقط از روی بی حوصلگی با او میماند. او می دانست که او را تحقیر می کند، همانطور که تمام دنیایش او را تحقیر می کند و او را کمتر از خاک زیر پای خود می داند. این یکی از دلایلی بود که او را برای باج گیری انتخاب کرد. تنفر از همه مثل او. همچنین لذت ناب از شناخت جسمانی او وجود داشت، او را مجبور به انجام کارهای زشت می کرد و او را به سطح خود پایین می آورد. و پول داشت و ارتباطات بسیار بالا در پرتغال. مقام بالای عمویش، نام مرد را به خاطر نمی آورد، در کابینه مقام بالایی داشت.
بله، پرنسس داگاما باید سرمایه گذاری خوبی بود. چه خوب - یا بد - بلکتر در آن زمان هرگز خوابش را نمی دید. همه اینها بعداً آمد. حالا او با ظاهری از خود راضی در چهره نسبتاً زیبایش، فیلم را تماشا می کرد. یکی از افسران همکار او یک بار گفت که بلکر شبیه "یک مرد تبلیغاتی بسیار خوش تیپ" است. او تنها نیم ساعت پس از اینکه شاهزاده خانم ناخودآگاه اولین دوز LSD خود را مصرف کرد، دوربین مخفی را روشن کرد. او نگاه کرد که چگونه رفتارهای او به تدریج تغییر کرد، زیرا او بی سر و صدا در حالت نیمه خلسه فرو رفت. وقتی او را به سمت مبل بزرگ می برد، مخالفتی نکرد. بلکر ده دقیقه دیگر منتظر ماند تا دوربین را روشن کند. در طول این فاصله، شاهزاده خانم با صراحت ویرانگر شروع به صحبت در مورد خودش کرد. او تحت تأثیر مواد مخدر، بلکر را دوستی قدیمی و عزیز می دانست. او اکنون لبخندی زد و برخی از کلماتی را که او استفاده می کرد به یاد آورد - کلماتی که معمولاً با شاهزاده خانم خونی مرتبط نیستند. یکی از اولین اظهارات او واقعاً بلکر را مبهوت کرد. او گفت: "در پرتغال فکر می کنند من دیوانه هستم. کاملاً دیوانه. اگر می توانستند مرا به زندان می انداختند. می بینید که برای دور نگه داشتن من از پرتغال. آنها همه چیز را در مورد من می دانند. و آنها واقعا فکر می کنند که "من دیوانه هستم. آنها می دانند که من مشروب می خورم، مواد مخدر مصرف می کنم و با هر مردی که از من می پرسد می خوابم - خوب، تقریباً هر رفیقی. من هنوز هم گاهی اوقات برای آن خط می کشم." بلکر به یاد می آورد که این طوری نبود که او آن را شنید. این یکی دیگر از دلایل انتخاب او بود. شایعه شده بود که وقتی شاهزاده خانم مست بود، که بیشتر اوقات یا تحت تأثیر مواد مخدر بود، با هرکسی که شلوار یا دامن پوشیده بود، می خوابید. پس از هجوم مکالمات، او تقریباً دیوانه شد، فقط به طور مبهم به او لبخند زد که شروع به درآوردن کرد. حالا یادش آمد، تماشای فیلم، مثل درآوردن لباس عروسک بود. او مقاومت یا کمک نکرد زیرا پاها و بازوهایش به هر موقعیت دلخواه منتقل شدند. چشمانش نیمه بسته بود و انگار واقعا فکر می کرد که تنهاست. دهان قرمز پهنش در لبخندی مبهم نیمه باز بود. مرد روی کاناپه احساس کرد که کمرش با دیدن خودش روی صفحه شروع به واکنش نشان می دهد. شاهزاده خانم یک لباس کتانی نازک پوشیده بود، نه کاملاً مینی، و او با اطاعت بازوهای باریک خود را در حالی که او آن را روی سرش می کشید بالا آورد. زیرش خیلی کم می پوشید. سوتین مشکی و شورت توری ریز مشکی. کمربند گارتری و جوراب بلند سفید بافت. تد بلکر در اتاق مجهز به تهویه هوا در حین تماشای فیلم کمی عرق کرد. بعد از این همه هفته، این لعنتی هنوز او را آزار می داد. او از آن لذت برد. او اعتراف کرد که این خاطرات همیشه یکی از با ارزش ترین و گرامی ترین خاطرات او باقی خواهد ماند. بند سوتینش را باز کرد و روی بازوهایش کشید. سینههای او بزرگتر از آنچه تصور میکرد، با نوکهای صورتی مایل به قهوهای، محکم و سفید برفی از قفسه سینهاش بیرون میآمد. بلکتر در حالی که با یک دستش با سینه هایش بازی می کرد در حالی که با دست دیگرش بازی می کرد، پشت سر او قرار گرفت و با دست دیگرش دکمه دیگری را فشار داد تا لنز زوم را روشن کند و از نزدیک او را بگیرد. شاهزاده خانم متوجه چیزی نشد. در یک نمای نزدیک به قدری واضح که منافذ ریز بینیاش نمایان میشد، چشمانش با لبخندی ملایم بسته شد. اگر دستان او را احساس می کرد یا پاسخ می داد، قابل توجه نبود. بلکتر کمربند بند و جوراب خود را به تن داشت. گارترها فتیش او بودند، و در این زمان چنان در هیجان گرفتار شده بود که تقریباً دلیل واقعی این طعنه جنسی را فراموش کرده بود. پول او شروع به گذاشتن آن پاهای بلند و بلند - آنقدر فریبنده با جوراب های بلند سفید - دقیقاً همان طور که می خواست، روی مبل گذاشت. او از تمام دستورات او اطاعت کرد، هرگز صحبت یا مخالفت نکرد. در این زمان شاهزاده خانم خیلی دور شده بود، و اگر اصلاً متوجه حضور او شده بود، فقط در مبهم ترین شکل بود. بلکتر اضافهای مبهم به صحنه بود، نه بیشتر. در طول بیست دقیقه بعد، بلکر او را در محدوده جنسی قرار داد. او همه ژست ها را به خودش اجازه داد. هر کاری که زن و مرد می توانستند با یکدیگر انجام دهند، انجام دادند. دوباره و دوباره...
او نقش خود را ایفا کرد، او از یک لنز زوم برای فاصله نزدیک استفاده کرد - بلکر تجهیزات خاصی را در دست داشت - برخی از مشتریان باشگاه دراگون سلیقه های بسیار عجیبی داشتند - و او همه آنها را روی پرنسس استفاده کرد. او نیز این را با کمال میل پذیرفت و نه ابراز همدردی کرد و نه ضدیت. در نهایت، بلکر در چهار دقیقه آخر فیلم، با نشان دادن نبوغ جنسی خود، شهوت خود را به او القا کرد، او را کتک زد و مانند حیوان به لعنتش انداخت. صفحه تاریک شد. بلکر پروژکتور را خاموش کرد و به سمت میله کوچک رفت و به ساعتش نگاه کرد. کاکنی ها به زودی می رسند. بیمه که او در این شب زنده خواهد ماند. بلکر در مورد مردانی که امشب ملاقات می کرد هیچ توهمی نداشت. آنها قبل از اینکه از پلههای باشگاه دراگون بالا بروند، بهطور کامل جستجو خواهند شد. تد بلکر به طبقه پایین رفت و اتاق مجهز به تهویه مطبوع را ترک کرد. او تصمیم گرفت منتظر صحبت آلفی دولیتل با او نباشد. اولا آل صدای خشن بود و دوم اینکه گوشی های گوشی ها به نوعی به هم وصل می شد. شما هرگز آن را نمی دانید. وقتی برای یک چهارم میلیون پوند و زندگیت بازی می کردی، باید به همه چیز فکر می کردی. لابی کوچک مرطوب و خلوت بود. بلکتر در سایه های زیر پله ها منتظر ماند. در ساعت 2:29 بعد از ظهر، آلفی دولیتل وارد لابی شد. بلکتر به او خش خش کرد و آلفی برگشت، چشمانش به او بود، یک دست گوشتی به طور غریزی جلوی پیراهنش را دراز کرد. الفی گفت: لعنتی، فکر کردم میخواهی منفجرت کنم؟ بلکتر انگشتش را روی لبش گذاشت: - به خاطر خدا آروم تر حرف بزن! بقیه کجان؟ - جو و آیری قبلاً آمده اند. همانطور که شما گفتید آنها را پس فرستادم. دو نفر دیگر به زودی اینجا خواهند بود. بلکتر با رضایت سری تکان داد. به سمت خروس بزرگ رفت. - امشب چی داری؟ ببینم، لطفاً، آلفی دولیتل، با لبخندی تحقیرآمیز روی لب های کلفتش، به سرعت یک چاقو و یک جفت بند برنجی بیرون آورد.
ممکن است بگویید: "بند انگشتان برای ضربه زدن، تدی، در صورت لزوم، و یک چاقو در صورت اضطراری، ممکن است بگویید. همه پسرها مانند من هستند." بلکر دوباره سر تکان داد. آخرین چیزی که او می خواست قتل بود. خیلی خوب. من " من بلافاصله برمی گردم. تا رسیدن مردانت اینجا بمان، سپس برخیز. مطمئن شو که دستوراتشان را می دانند - آنها باید مودب، مؤدب باشند، اما باید مهمانان من را جستجو کنند. هر سلاحی که پیدا شد مصادره خواهد شد و پس داده نخواهد شد. تکرار می کنم - آن را پس ندهید."
بلکر فکر میکرد که مدتی طول میکشد تا «مهمانهای» او به سلاحهای جدید دست یابند، حتی اگر منظورشان خشونت باشد. او قصد داشت از این زمان نهایت استفاده را ببرد تا برای همیشه با باشگاه اژدها خداحافظی کند و تا زمانی که به خود بیایند پنهان شود. هرگز او را پیدا نخواهند کرد الفی اخم کرد. "مردان من دستورات خود را می دانند، تدی." بلکتر به طبقه بالا برگشت. روی شانه اش کوتاه گفت: فقط برای اینکه فراموششان نکنند. آلفی دوباره اخم کرد. عرق تازه بلکتر را در حین صعود پوشاند. او نتوانست راهی برای دور زدن آن پیدا کند. آهی کشید و روی فرود سوم ایستاد تا نفسی تازه کند و صورتش را با دستمالی معطر پاک کرد. نه، الفی باید آنجا باشد. هیچ طرحی هرگز کامل نبود. من نمیخواهم با این مهمانها تنها و بیحفاظ بمانم.» ده دقیقه بعد، آلفی در را زد. بلکتر به او اجازه داد وارد شود، یک بطری مشروب به او داد و به او نشان داد که کجا باید روی یک پشتی صاف بنشیند. ده فوت سمت راست مبل بزرگ بنشینید و در همان هواپیما با او بنشینید. بلکر توضیح داد: «اگر مشکلی نیست، باید مثل آن سه میمون رفتار کنید. من نه چیزی می بینم، نه چیزی می شنوم، نه کاری انجام می دهم...
او با اکراه اضافه کرد: «میخواهم فیلم را برای مهمانانم نشان دهم، البته شما هم آن را خواهید دید. اگر جای شما بودم به دیگران نمیگفتم. ممکن است شما را به دردسر بیاندازد. "
"من می دانم چگونه دهانم را بسته نگه دارم."
بلکر روی شانه بزرگش زد؛ او از این تماس خوشش نمی آمد. "پس بدانید که چه خواهید دید. اگر از نزدیک به فیلم نگاه کنید، ممکن است چیزی یاد بگیرید." کمک نگاهی خالی به او انداخت. "من همه چیزهایی را که باید بدانم می دانم." بلکر گفت: «مرد شاد. این در بهترین حالت یک شوخی رقت انگیز بود، برای کاکنی بزرگ کاملاً بی فایده بود. اولین ضربه به در پشتی یک دقیقه بعد از سه آمد. بلکر انگشت اخطار را به سمت آلفی گرفت که مثل بودا روی صندلی خود نشسته بود. اولین بازدید کننده کوتاه قد بود، لباسی بی عیب و نقص در کت و شلوار تابستانی حنایی رنگ و کلاه پانامایی سفید گرانقیمت به تن داشت.
وقتی بلکر در را باز کرد، کمی خم شد. - ببخشید لطفا من دنبال آقای تئودور بلکر می گردم. این شما هستید؟ بلکتر سر تکان داد. تو کی هستی؟ مرد کوچک چینی کارتی در دست گرفت. بلکر به آن نگاه کرد و فونت مشکی زیبا را دید: «آقای وانگ های». هیچ چیز بیشتر. در مورد سفارت چین حرفی نیست. بلکتر کناری ایستاد. "بیا داخل، آقای بالا. لطفا روی مبل بزرگ بنشین. جای شما در گوشه سمت چپ است. آیا نوشیدنی می خواهید؟" -هیچی لطفا چینی ها در حالی که آلفی دولیتل جای او را روی مبل می گرفت حتی نگاهی به او نکردند. یک ضربه دیگر به در. این مهمان بسیار بزرگ و مشکی براق با ویژگی های واضح Negroid بود. او یک کت و شلوار کرم رنگ پوشیده بود، کمی لکه دار و از مد افتاده بود. یقه ها خیلی پهن بود. در دست بزرگ سیاهش کلاه حصیری پاره پاره و ارزانی داشت. بلکر به مرد خیره شد و خدا را به خاطر حضور الفی شکر کرد. این مرد سیاه پوست مهیب بود. "اسمتون لطفا؟" صدای مرد سیاه پوست نرم و نامشخص بود، با نوعی لهجه. چشمانش با قرنیه های زرد مات به چشم های اسلکر نگاه می کرد.
مرد سیاهپوست گفت: اسم من مهم نیست، من به عنوان نماینده شاهزاده صبحوزی عسکری اینجا هستم، بس است. بلکتر سر تکان داد. "بله. لطفاً بنشینید. روی مبل. در گوشه سمت راست. نوشیدنی می خواهید یا سیگار؟ مرد سیاهپوست نپذیرفت. پنج دقیقه گذشت تا بازدید کننده سوم در را زد. آنها در سکوت نگران کننده ای گذشتند. بلکر ادامه داد. نگاهی سریع و حیله گرانه به دو مردی که روی کاناپه نشسته بودند انداخت. آنها نه صحبت می کردند و نه به هم نگاه می کردند تا اینکه... و احساس کرد اعصابش شروع به لرزیدن کرد. چرا آن حرومزاده نیامد؟ چیزی شد؟ اشتباه است؟ خدا، لطفاً مجبور نباشید! حالا که او خیلی به آن ربع میلیون پوند نزدیک شده است.» او تقریباً با خیال راحت گریه کرد که در نهایت ضربه ای به صدا درآمد. موهایی که باید کوتاه می شد کلاه نداشت موهایش زرد روشن بود این جوراب های مشکی و صندل های چرم قهوه ای دست ساز را پوشیده بود.
- آقای بلکتر؟ صدا تنور سبکی بود، اما تحقیر و تحقیر در آن مانند شلاق بود. انگلیسی او خوب بود، اما با طعم لاتین مشخص. بلکتر سری تکان داد و به پیراهن روشن نگاه کرد. "بله. من بلکتر هستم. تو عادت داشتی...؟" او کاملاً آن را باور نمی کرد. سرگرد کارلوس اولیویرا. اطلاعات پرتغالی آیا این کار را شروع کنیم؟"
صدا چیزی را گفت که کلمات نگفتند: دلال محبت، دلال محبت، موش صحرایی، سرگین سگ، شرورترین خزندگان. صدا به طرز عجیبی به یاد شاهزاده خانم بلکر میافتاد. بلکتر خونسردی خود را از دست نداد و به زبان مشتریان جوانتر خود صحبت کرد. خیلی چیزها در خطر است. به مبل اشاره کرد. - شما آنجا خواهید نشست، سرگرد اولیویرا. وسط لطفا بلکتر در را دوبار قفل کرد و پیچ کرد. سه کارت پستی معمولی با تمبر از جیبش بیرون آورد. به هر یک از مردان روی مبل کارتی داد.
کمی از آنها دور شد و سخنرانی آماده کوچک خود را انجام داد. آقایان متوجه خواهید شد که آدرس هر کارت پستال یک صندوق پستی در چلسی است. ناگفته نماند که من کارت ها را شخصا نمی گیرم، اگرچه در نزدیکی هستم. مطمئناً به اندازه کافی نزدیک می شوم تا ببینم آیا کسی تلاشی برای این کار می کند یا خیر. دنبال شخصی که کارت را می گیرد، بروید. اگر واقعاً می خواهید تجارت کنید، این کار را توصیه نمی کنم. این فیلم به بالاترین پیشنهاد - بیش از یک چهارم میلیون پوند - فروخته می شود. من پیشنهاد کمتر از این را قبول نمی کنم. هیچ فریبکاری وجود نخواهد داشت. فقط یک چاپ و یک نگاتیو وجود دارد و هر دو به یک قیمت می فروشند ... - مرد کوچک چینی کمی به جلو خم شد.
- خواهش می کنم، آیا برای این کار تضمینی دارید؟
بلکتر سر تکان داد. - صادقانه.
سرگرد اولیویرا بی رحمانه خندید. بلکتر سرخ شد، صورتش را با دستمال پاک کرد و ادامه داد: مهم نیست. از آنجایی که هیچ تضمین دیگری وجود ندارد، شما باید حرف من را بپذیرید. - با لبخندی که محو نشد گفت. - من به شما اطمینان می دهم که آن را حفظ خواهم کرد. من می خواهم زندگی ام را در آرامش بگذرانم. و بهای درخواستی من خیلی زیاد است که به خیانت متوسل نشم. من...
چشمان زرد مرد سیاه پوست بلکتر را سوراخ کرد. - لطفا با شرایط ادامه دهید. چیز زیادی نیست
بلکتر دوباره صورتش را پاک کرد. لعنتی کولر خاموش شده؟ "البته. خیلی ساده است. هر یک از شما بعد از اینکه وقت داشتید با مافوق خود مشورت کنید، مبلغ شرط خود را روی یک کارت پستال می نویسید. فقط به اعداد، بدون علامت دلار یا پوند. همچنین یک شماره تلفن را بنویسید. جایی که می توان با شما تماس گرفت به صورت کاملا محرمانه با شما تماس گرفته خواهد شد.فکر کنم می توانم این کار را به عهده خود شما بگذارم.بعد از اینکه کارت ها را دریافت کردم و آنها را بررسی کردم به موقع با بالاترین قیمت پیشنهادی تماس خواهم گرفت.سپس در مورد پرداخت و دریافت توافق می کنیم این فیلم، همانطور که گفتم، بسیار ساده است.
آقای کوچک چینی گفت: بله. "بسیار ساده". بلکتر که با نگاهش روبرو شد، احساس کرد که مار را دید. مرد سیاه پوست گفت: «بسیار مبتکرانه. مشت هایش دو چماق سیاه روی زانوهایش ایجاد کرد. سرگرد کارلوس اولیویرا چیزی نگفت، فقط با چشمان تیره خالی که می توانست حاوی چیزی باشد به مرد انگلیسی نگاه کرد. بلکتر با اعصابش دست و پنجه نرم کرد. به سمت مبل رفت و دکمه مرواریدی روی دسته را فشار داد. با یک حرکت کوچک و شجاعانه به صفحه انتظار در انتهای اتاق اشاره کرد. "و اکنون، آقایان، شاهزاده مورگان دا گیم در یکی از جالب ترین لحظات خود است." پروژکتور چرخید. شاهزاده خانم مثل یک گربه تنبل و نیمه خواب لبخند زد در حالی که بلکر شروع به باز کردن دکمه های لباسش کرد.
فصل 2
THE DIPLOMAT، یکی از مجلل ترین و منحصر به فرد ترین کلوپ های لندن، در یک خانه مجلل گرجستانی در نزدیکی Three Kings Yard، نزدیک میدان Grosvenor واقع شده است. آن شب، داغ و چسبناک، کلوپ خسته کننده بود. فقط چند نفر خوش لباس رفت و آمد میکردند، اکثراً میرفتند، و بازی کردن در اتاقهای بیست و یک میز و پوکر واقعاً خفهکننده بود. موج گرمایی که لندن را درنوردید، جمعیت ورزش را آرام کرد و آنها را از قمار محروم کرد. نیک کارتر نیز از این قاعده مستثنی نبود. رطوبت به خصوص او را آزار نمی داد، اگرچه می توانست بدون آن این کار را انجام دهد، اما این آب و هوا نبود که او را آزار می داد. حقیقت این بود که کیل مستر نمیدانست، واقعاً نمیدانست که چه چیزی او را آزار میدهد. او فقط می دانست که بی قرار و تحریک پذیر است. او قبلاً در یک پذیرایی سفارت شرکت کرده بود و با دوست قدیمی خود جیک تودهانتر در میدان گروسونور رقصید. غروب کمتر از آن بود. جیک به نیک یک قرار داد، لیم کوچک زیبا با لبخندی شیرین و منحنی در همه مکانهای مناسب. دختر تمام تلاشش را کرد که راضی کند، و هر نشانه ای نشان می داد که حداقل سازگار است. یک بله بزرگ روی سرش نوشته بود به شکلی که به نیک نگاه می کرد، به بازوی او چسبیده بود و خیلی به او نزدیک می شد.
لیک تودوتر گفت پدرش مرد مهمی در دولت بود. نیک کارتر اهمیتی نداد. مورد شدیدی که ارنست همینگوی آن را «الاغ احمق در حال تاختن» مینامید، او را تحت تأثیر قرار داد - و تازه اکنون شروع به درک دلیل آن کرده است. از این گذشته، کارتر به همان اندازه که یک جنتلمن می توانست بی ادب باشد، رفتار می کرد. عذرخواهی کرد و رفت. بیرون رفت و کراواتش را شل کرد، دکمههای تاکسیشن سفیدش را باز کرد و با قدمهای بلند و گسترده راه افتاد و از میان بتن و آسفالت در حال سوختن راه رفت. از طریق کارلوس پلیس و خیابان مونت تا میدان برکلی. هیچ بلبلی آنجا نخواند. او سرانجام به عقب برگشت و با عبور از دیپلمات، تصمیم گرفت برای نوشیدنی و نوشیدنی در آنجا توقف کند. نیک در بسیاری از باشگاه ها کارت های زیادی داشت و "دیپلمات" یکی از آنها بود. حالا که تقریباً نوشیدنش را تمام کرده بود، به تنهایی پشت میز کوچکی در گوشه ای نشست و منبع عصبانیت خود را پیدا کرد. آسان بود. Killmaster برای مدت طولانی غیرفعال بوده است. تقریبا دو ماه از زمانی که هاک این وظیفه را به او سپرد. نیک یادش نمی آمد چه زمانی برای مدت طولانی بیکار بوده است. جای تعجب نیست که او ناراحت، بداخلاق، عصبانی بود و به سختی با او کنار آمد! همه چیز در بخش ضد جاسوسی باید بسیار کند پیش می رود - یا آن یا دیوید هاوک، رئیس او، نیک را به دلایل خودش از مبارزه دور نگه داشته است. در هر صورت باید کاری در این زمینه انجام می شد. نیک پول داد و آماده رفتن شد. اول صبح با هاوک تماس گرفت و درخواست کرد. بنابراین یک فرد ممکن است زنگ زده شود. در واقع برای یک نفر در خط کارش بیکار ماندن طولانی مدت خطرناک بود. درست است، او باید هر روز روی برخی چیزها کار کند، مهم نیست که در کدام بخش از جهان قرار دارد. یوگا یک رژیم روزانه بود. او در لندن با تام میتوباشی در ورزشگاه سوهو تمرین کرد: جودو، جیو جیتسو، آیکیدو و کاراته. کیل مستر حالا یک کمربند مشکی درجه 6 بود. هیچ کدام از اینها مهم نبود. تمرین عالی بود، اما چیزی که او اکنون به آن نیاز داشت، معامله واقعی بود. او هنوز در تعطیلات بود. آره. او خواهد کرد. او پیرمرد را از رختخواب بیرون میکشید - هوا هنوز در واشنگتن تاریک بود - و خواستار قرار ملاقات فوری میشد.
ممکن است کارها کند باشد، اما هاوک همیشه میتواند در صورت فشار دادن به چیزی فکر کند. به عنوان مثال، او یک کتاب سیاه کوچک مرگ داشت، که حاوی لیستی از افرادی بود که بیشتر دوست داشت وی را نابود کند. نیک کارتر در حال ترک باشگاه بود که در سمت راست خود صدای خنده و تشویق شنید. چیزی عجیب، عجیب و دروغین در این صدا وجود داشت که توجه او را به خود جلب کرد. این کمی ناراحت کننده بود. نه فقط مست - او قبلاً مست بود - بلکه چیز دیگری، یک نت بلند و تیز که به نوعی اشتباه بود. کنجکاوی او برانگیخته شد، ایستاد و به سمت صداها نگاه کرد. سه پله عریض و کم عمق به طاق گوتیک منتهی می شد. تابلویی در بالای طاق با دست خطی سیاه و سفید نوشته شده بود: «بار خصوصی برای مردان». دوباره صدای خنده بلند شد. چشم و گوش هوشیار نیک صدا و علامت را گرفت و مطابقت داد. یک بار مردانه، اما یک زن در آنجا می خندید. مست، تقریباً دیوانه وار می خندد. نیک از سه پله پایین رفت. این چیزی است که او می خواست ببیند. وقتی تصمیم گرفت به هاوک زنگ بزند، حال خوبش برگشت. بالاخره این می تواند یکی از آن شب ها باشد. آن سوی طاق نما، اتاقی طولانی با میله ای در یک طرف آن قرار داشت. مکان تاریک بود، به جز میله، جایی که لامپ هایی که ظاهراً اینجا و آنجا چیده شده بودند، آن را به چیزی شبیه به یک تریبون موقت تبدیل کردند. نیک کارتر سالها بود که به تئاتر بورلسک نرفته بود، اما فوراً فضا را تشخیص داد. او زن جوان زیبایی را که چنین احمق کرده بود، نشناخت. او حتی در آن زمان فکر می کرد که در طرح چیزها چندان عجیب نیست، اما حیف بود. چون زیبا بود حیرت آور. حتی در حال حاضر، با یک سینه کامل بیرون زده و او کاری را انجام می دهد که به نظر می رسد ترکیبی درهم و برهم از گو-گو و هوچی-کوچی است، او زیبا بود. جایی در گوشه ای تاریک، موسیقی آمریکایی از جوک باکس آمریکایی پخش می شد. نیم دوجین مرد، همه در دم، همه بالای پنجاه سال، به او سلام کردند، می خندیدند و تشویق می کردند در حالی که دختر بالا و پایین می رقصید.
متصدی سالخورده، با ظاهری از مخالفت در چهره بلندش، بی صدا ایستاده بود و دستانش را با لباس سفید روی سینه اش ضربدری کرده بود. کیل مستر مجبور شد به یک شوک خفیف اعتراف کند که برای او غیرعادی بود. بالاخره اینجا هتل دیپلمات بود! او با دلار پایین خود شرط میبندد که مدیریت در حال حاضر نمیداند در بار مردانه چه میگذرد. یک نفر در سایه های اطراف حرکت کرد و نیک به طور غریزی مانند فلش چرخید تا با تهدید احتمالی روبرو شود. اما این فقط یک خدمتکار بود، یک خدمتکار مسن در لباس باشگاه. او به دختر رقصنده در بار پوزخند می زد، اما وقتی توجه نیک را جلب کرد، بلافاصله حالت او به مخالفت پرهیزکارانه تبدیل شد. تکان دادن سر او به مامور AX غیراخلاقی بود.
- حیف نیست آقا! شرم آور است، حقیقت دارد. ببینید، این آقایان بودند که او را به این سمت سوق دادند در حالی که نباید. او اشتباهاً در اینجا سرگردان شد، آن بیچاره، و آنهایی که باید بهتر می دانستند بلافاصله او را بلند کردند و رقصیدند.» برای یک لحظه تقوا ناپدید شد و پیرمرد تقریباً لبخند زد. آقا. او مستقیماً وارد روح شد، بله. اوه، او یک وحشت واقعی است. یکی از آنها دستانش را فشرد و فریاد زد: «این کار را بکن، شاهزاده خانم. نیک کارتر با نیمی از لذت، نیمه عصبانی به این موضوع نگاه کرد. او آنقدر زیبا بود که نمی توانست با این چیزها خود را تحقیر کند. او از خدمتکار پرسید: "او کیست؟ دختر، گفت: "پرنسس بله آدامس، آقا. خیلی پولدار. خیلی کثیف در دنیاست. یا حداقل بود. مقداری از تقوا برگشته است. - حیف شد آقا، همانطور که گفتم. خیلی زیبا و با تمام پولش و خون آبی اش...» اوه، آقا، فکر می کنم او آن را برمی دارد!» مردان در بار اکنون اصرار داشتند، فریاد می زدند و کف می زدند.
شعار بلندتر شد: "بدار... بردارید... بردارید..." خدمتکار پیر با حالتی عصبی از بالای شانه اش و سپس به نیک نگاه کرد. حالا آقایان زیاده روی می کنند، آقا، کار من ارزش دارد که اینجا پیدا شود. کیلبناستر به آرامی گفت: «پس چرا نمیروی؟» اما اینجا یک پیرمرد بود. چشمان پر آبش دوباره به دختر دوخته شد. اما او گفت: "اگر رئیس من در این کار دخالت کند، همه آنها برای مادام العمر از این موسسه محروم می شوند - تک تک آنها." نیک فکر می کرد که رئیس او مدیر خواهد بود. لبخندش راحت بود. بله، اگر مدیر به طور ناگهانی حاضر شود، قطعا جهنمی برای پرداخت وجود دارد. نیک بدون اینکه واقعاً بداند یا اهمیت بدهد که چرا این کار را کرد، به پشت میله رفت. حالا دختر در یک روال بی شرمانه از ضربات و صداها غوطه ور شده بود که نمی توانست ساده تر از این باشد. او یک لباس سبز نازک پوشیده بود که تا وسط ران می رسید. درست زمانی که نیک می خواست برای جلب توجه ساقی به میله شیشه اش بکوبد، دختر ناگهان دستش را دراز کرد تا لبه دامن کوچکش را بگیرد. با یک حرکت سریع، آن را روی سرش کشید و از خود دور کرد. در هوا لغزید، برای لحظه ای معلق ماند و سپس، سبک، معطر و معطر با بدنش، روی سر نیک کارتر فرود آمد. فریادهای بلند و خنده مردان دیگر در بار. نیک خود را از پارچه رها کرد - او آن را به عنوان عطر لانوین و یک عطر بسیار گران قیمت تشخیص داد - و لباس را روی پیشخوان کنارش گذاشت. حالا همه مردها به او نگاه می کردند. نیک با نگاهی آرام به آنها پاسخ داد. یکی دو نفر از هوشیارتر در میان آنها با ناراحتی جابه جا شدند و نگاه کردند
دختر - نیک فکر می کرد که حتماً قبلاً نام داگاما را قبلاً شنیده است - اکنون فقط یک سوتین ریز پوشیده بود، سینه راستش نمایان شده بود، یک جفت شورت سفید نازک، یک کمربند بند بند و شورت توری بلند. جوراب سیاه او دختری قد بلند با پاهای گرد باریک و مچ پاهای زیبا و پاهای کوچک بود. او کفش های پاشنه باز و کفش های پاشنه بلند می پوشید. او با سر به عقب و چشمان بسته می رقصید. موهایش که مشکی بود خیلی کوتاه و نزدیک سرش بود.
نیک فکری زودگذر داشت که می تواند چندین کلاه گیس داشته باشد و از آنها استفاده کند. رکورد روی جوک باکس ترکیبی از آهنگ های جاز قدیمی آمریکایی بود. گروه اکنون برای مدت کوتاهی به چند میله داغ Tiger Rag می پردازد. لگن متلاطم دختر، ریتم غرش ببر، اوم-پا خشن توبا را گرفت. چشمانش هنوز بسته بود، خیلی به عقب خم شد، پاها را از هم باز کردند و شروع به غلتیدن و پیچیدن کرد. سینه چپش حالا از سینه بند کوچکش بیرون می رفت. مردان پایین فریاد زدند و زمان را زدند. "ببر را نگه دار، ببر را نگه دار! ولش کن، شاهزاده خانم. تکانش بده، شاهزاده خانم!" یکی از مردان، مردی طاس با شکم بزرگ، با لباس شب، سعی کرد از روی پیشخوان بالا برود. همرزمانش او را به عقب کشیدند. این صحنه نیک را به یاد فیلمی ایتالیایی انداخت که نامش را به خاطر نداشت. Killmaster، در واقع، خود را در موقعیتی دوگانه یافت. بخشی از او از این منظره کمی عصبانی شده بود و برای دختر بیچاره مست در بار متأسف بود. بخش دیگری از نیک، بخش حیوانی که قابل انکار نبود، شروع به واکنش به پاهای بلند و بی نقص و سینه های برهنه و متحرک کرد. او به دلیل بد خلقی بیش از یک هفته زن نداشت. او حالا در آستانه هیجان بود، این را می دانست و نمی خواست. نه اینجوری او نمی توانست صبر کند تا بار را ترک کند. حالا دختر متوجه او شد و به سمت او رقصید. فریادهای آزاردهنده و عصبانیت از سوی مردان دیگر شنیده میشد که او به سمت جایی که نیک ایستاده بود، حرکت میکرد و همچنان باسنهای فشردهاش را میلرزید و تکان میداد. او مستقیماً به او نگاه می کرد، اما او شک داشت که واقعاً او را دیده است. او تقریباً چیزی ندید. او درست بالای نیک ایستاده بود، پاها را پهن کرده بود، دست ها روی باسنش بود. تمام حرکاتش را متوقف کرد و به او نگاه کرد. چشمانشان به هم رسید و برای لحظه ای نور ضعیفی از هوش را در اعماق سبز و آغشته به الکل دید.
دختر به او لبخند زد. او گفت: "تو خوش تیپ هستی." "من تو را دوست دارم. من تو را می خواهم. به نظر می رسد... می توان به تو اعتماد کرد... لطفا مرا به خانه ببر." نور چشمانش خاموش شد، انگار سوئیچ را باز کرده باشند. به سمت نیک خم شد، او پاهای بلند شروع به کمانش شدن از روی زانو میکردند. نیک قبلاً این اتفاق را دیده بود، اما هرگز برای او اتفاق نیفتاده بود. این دختر داشت هوشیاری خود را از دست میداد. آخرین تلاش برای منقبض کردن زانوهایش، به اندکی سفتی، مجسمه های بی تحرکی دست یافت. چشمانش خالی و خیره شده بود. او به آرامی از روی کانتر با ظرافت عجیبی به آغوش منتظر نیک کارتر افتاد. او به راحتی او را گرفت و نگه داشت. سینه های برهنه به سینه بزرگش فشار می آورد. حالا چی؟ او یک زن می خواست. اما اولاً، او به خصوص زنان مست را دوست نداشت. او از زنانی خوشش می آمد که سرزنده و پرانرژی، فعال و شهوانی بودند. اما اگر می خواست به او نیاز داشت. یک زن، و حالا فکر میکرد که دارد، یک کتاب کامل پر از اتاقهای شماره تلفن لندن داشت، مست چاق، همان مردی که میخواست از روی پیشخوان بالا برود، ترازو را پایین میآورد. با اخم روی صورت چاق و قرمزش به سمت نیک رفت. - دختره رو میبرم پیرمرد. او مال ماست، می دانید، نه مال شما. من، ما برنامه هایی برای یک شاهزاده خانم کوچک داریم. کیل مستر در آن زمان تصمیم گرفت. او به آرامی به مرد گفت: "فکر می کنم نه." "خانم از من خواست که او را به خانه ببرم. شنیدی. فکر می کنم این کار را انجام خواهم داد: او می دانست "برنامه" چیست." "در حومه نیویورک یا در یک باشگاه شیک در لندن. مردان همان حیواناتی هستند که شلوار جین یا کت و شلوار شب می پوشند. حالا او به مردان دیگر در بار نگاه کرد. آنها جدا ایستادند و با هم غر زدند و به او نگاه کردند و به مرد چاق توجهی نکردند، نیک لباس دختر را از روی زمین برداشت، به سمت بار رفت و به سمت خدمتکار برگشت که هنوز در سایه ها مانده بود. خدمتکار پیر با آمیزه ای از وحشت و تحسین به او نگاه کرد.
نیک لباس را به طرف پیرمرد پرت کرد. - شما. به من کمک کن او را به رختکن ببرم. لباسش را می پوشیم و... -
فقط یک دقیقه، لعنتی.» مرد چاق گفت. - یانکی تو کی هستی که میای اینجا و با دختر ما فرار می کنی؟ خخخخخ"
- نیک خیلی سعی کرد به آن مرد صدمه نزند. سه انگشت اول دست راستش را دراز کرد، آنها را منقبض کرد، کف دستش را به سمت بالا چرخاند و درست زیر جناغ مرد ضربه ای زد. اگر او آن را می خواست می توانست ضربه مهلکی باشد، اما AX-man بسیار بسیار ملایم بود. - مرد چاق ناگهان به زمین افتاد و با دو دست شکم متورم خود را گرفت. صورت شلخته اش خاکستری شد و ناله کرد. مردان دیگر غر زدند و به یکدیگر نگاه کردند، اما هیچ تلاشی برای دخالت نکردند.
نیک لبخند محکمی به آنها زد. - آقایان از صبر و شکیبایی شما متشکرم. شما باهوش تر از آنچه فکر می کنید هستید. به مرد چاق اشاره کرد که هنوز روی زمین نفس نفس می زد. به محض اینکه نفسش تازه شود همه چیز درست می شود.» دختر بیهوش روی بازوی چپش می غلتید...
نیک به پیرمرد پارس کرد. "چراغ ها را روشن کن." وقتی چراغ زرد کم رنگ روشن شد، دختر را صاف کرد و زیر بغلش گرفت. پیرمرد با لباس سبز منتظر بود. «یک دقیقه صبر کن.» نیک هر سینه سفید مخملی را با دو حرکت سریع به سمت گهواره سوتینش هل داد. او: «چی شده ای جانباز؟ آیا تا به حال یک زن نیمه برهنه را ندیده ای؟"
خدمتکار پیر آخرین بازماندگان کرامت خود را احضار کرد. - نه آقا، حدود چهل سالمه. آقا این چیزی شبیه یک شوک است. اما سعی می کنم کنار بیایم نیک گفت تو این کار را خواهی کرد. - شما از عهده انجام این کار بر می آیید. و با آن عجله کنید. لباس را روی سر دختر انداختند و پایین کشیدند. نیک او را صاف نگه داشت و دستش را دور کمرش انداخت. او یک کیف پول دارد یا چیزی؟ میدانی؟» مرد سرش را تکان داد. «نمیدانم. اما فکر میکنم در روزنامهها خواندهام که او در هتل آلدگیت زندگی میکند. مطمئناً متوجه خواهید شد. و اگر اجازه داشته باشم، قربان، بعید است بتوانی خانمش را در این مورد به آلدگیت برگردانی..." نیک گفت: "می دانم. می دانم. کیف پول را بیاور. بگذار نگران بقیه باشم." "بله، قربان." مرد با سرعت به داخل میله برگشت. او اکنون به او تکیه داده بود، به آرامی با تکیه گاه او از جایش بلند شد و سرش را روی شانه اش گذاشته بود. به راحتی نفس می کشید. او بوی ضعیفی از ویسکی مخلوط با عطر لطیف می داد. کیل مستر دوباره خارش و درد را در کمر خود احساس کرد. او زیبا بود، خواستنی بود. حتی در این حالت. Killmaster به وسوسه رفتن و پرش دویدن روی او نه گفت. او هرگز با زنی که نمی دانست چه کار می کند به رختخواب نرفته بود - او قرار نبود امشب را شروع کند. پیرمرد با یک کیف دستی از پوست تمساح سفید برگشت. نیک آن را در جیب کتش گذاشت. از جیب دیگری چند اسکناس پوندی بیرون آورد و به مرد داد. برو ببین تاکسی بگیر یا نه. دختر صورتش را به سمت صورتش خم کرد. چشمانش بسته بود. او با آرامش چرت می زد. نیک کارتر آهی کشید.
"آماده نیستی؟ نمی تونی این کار رو بکنی، نه؟ اما من باید همه این کارها رو انجام بدم. باشه، همینطور باشه." آن را روی شانه اش انداخت و از رختکن خارج شد. او به نوار نگاه نکرد. از سه پله بالا رفت، زیر طاق نما، و به سمت دهلیز چرخید. "شما اونجا! قربان!" صدا نازک و عبوس بود. نیک رو به صاحب صدا کرد. این حرکت باعث شد دامن نازک دخترک کمی بالا بیاید و بالا بیاید تا ران های تنیده و شورت سفید تنگ او نمایان شود. نیک لباسش را درآورد و آن را صاف کرد. او گفت: متاسفم. -چیزی می خواستی؟ نیبس - بدون شک او بود - ایستاد و خمیازه کشید. دهانش مثل ماهی بیرون از آب به حرکت ادامه داد، اما حرفی بیرون نیامد. او مردی لاغر و موی بلوند بود. گردن نازکش برای یقه سفتش خیلی کوچک بود. گل روی یقه اش نیک را به یاد دندی انداخت. مرد تبر به طرز جذابی لبخند زد، انگار که داشتن یک دختر زیبا روی شانهاش نشسته و سر و سینههایش رو به جلو آویزان است، یک روال روزانه است.
تکرار کرد: چیزی می خواستی؟ مدیر به پاهای دختر نگاه کرد، دهانش همچنان بی صدا حرکت می کرد. نیک لباس سبز رنگ را پایین کشید تا نوار سفید گوشتی بین تاپ و شورتش را بپوشاند. لبخندی زد و شروع کرد به دور زدن.
"بازم ببخشید. فکر کردم داری با من حرف میزنی."
مدیر بالاخره صدایش را پیدا کرد. او لاغر، قد بلند، پر از خشم بود. مشت های کوچکش را گره کرد و آنها را به سمت نیک کارتر تکان داد. - من... نمی فهمم! یعنی من برای همه اینها توضیح می خواهم که لعنتی در باشگاه من چه می گذرد؟ نیک بی گناه به نظر می رسید. و متحیر. - ادامه میدی؟ من نمی فهمم. من فقط با شاهزاده خانم می روم و... - مدیر با انگشت لرزان به پشت دختر اشاره کرد. - علا - پرنسس داگاما. از نو! دوباره مست، حدس می زنم؟ نیک وزنش را روی شانه اش گذاشت و پوزخندی زد. "حدس می زنم شما می توانید آن را اینطور صدا کنید، آره. من او را به خانه می برم." مدیر گفت: باشه. - انقدر مهربون میشی آنقدر مهربان باش که مطمئن شوی او هرگز به اینجا باز نمی گردد.
او دستانش را در چیزی که ممکن بود یک دعا باشد به هم گره کرد. او گفت: "او وحشت من است."
او بلای جان هر باشگاهی در لندن است. برو قربان. لطفاً با او برو. حالا. نیک گفت: البته. "فکر می کنم او در آلدگیت می ماند، نه؟"
مدیر سبز شد. چشمانش از حدقه بیرون زدند. "اوه خدای من، مرد، شما نمی توانید او را به آنجا ببرید!" حتی در این ساعت به خصوص نه در این ساعت. افراد زیادی آنجا هستند. آلدگیت همیشه پر از روزنامه نگاران و ستون نویسان شایعه ساز است. اگر این انگل ها او را ببینند و او با آنها صحبت کند، به آنها بگوید که امشب اینجا بود، من آنجا خواهم بود، باشگاه من خواهد بود ... نیک از بازی ها خسته شده است. برگشت به سرسرا. دست های دختر مثل عروسک از حرکت آویزان بود. به مرد گفت: نگران نباش.
"او برای مدت طولانی با کسی صحبت نمی کند. من مطمئن خواهم شد." او آگاهانه به مرد چشمکی زد و سپس گفت: "تو واقعاً باید کاری در مورد این لوت ها، این وحشی ها انجام دهی." سرش را به سمت بار مردانه تکان داد. - میدونی میخواستن از این دختر بیچاره سوء استفاده کنن؟ آنها می خواستند از او استفاده کنند، وقتی من رسیدم درست در بار به او تجاوز کنند. آبرویش را نجات دادم اگر برای من نبود - خوب، در مورد تیتر روزنامه ها صحبت کنید! فردا تعطیل بودی بچه های بد، همه آنها آنجا هستند، همه آنها. از متصدی بار در مورد مرد چاق با معده درد بپرسید. برای نجات دختر مجبور شدم این مرد را بزنم. نوک تلو تلو خوردن. دستش را به نرده کنار پلهها دراز کرد و به آنها چنگ زد: "آقا. شما کسی را زدید؟ بله - تجاوز جنسی. در بار مردانه من؟ - این فقط یک رویا است و من به زودی بیدار خواهم شد. من... " - شرط نبند "، - نیک با خوشحالی گفت - خوب، من و خانم بهتر است برویم. اما بهتر است از نصیحت من استفاده کنید و چند نفر را از لیست خود حذف کنید. او دوباره سرش را به سمت میله تکان داد. " بد است. شرکت اون پایین شرکت خیلی بد، مخصوصا اونی که شکم بزرگی داره. تعجب نمیکنم اگر او نوعی منحرف جنسی بود." کم کم حالت وحشتناک جدیدی در چهره رنگ پریده مدیر ظاهر شد. او به نیک خیره شد، صورتش تکان می خورد، چشمانش متشنج و التماس می کرد. صدایش می لرزید.
"یک مرد بزرگ با شکم بزرگ؟ با چهره ای سرخ؟" نگاه پاسخ نیک سرد بود. - اگر شما به این هموطن چاق و شلخته یک مرد نجیب می گویید، پس ممکن است این مرد باشد. چرا؟ او کیست؟ دست نازک به پیشانی اش. حالا او عرق کرده است - او صاحب سهام کنترل کننده این باشگاه است." نیک، از در شیشهای سرسرا نگاه کرد، خدمتکار پیری را دید که یک تاکسی را به طرفش فرا میخواند. دستش را به سمت مدیر تکان داد. "الان چقدر برای سر چارلز خوب است. شاید برای خیر باشگاه، شما بتوانید او را مجبور کنید که خودش بلک بال بازی کند. شب بخیر." و خانم نیز به او شب بخیر گفت. اشاره. او به کارتر نگاه کرد که انگار یک شیطان است که از جهنم بیرون آمده است.» نیک پوزخندی زد: «سر چارلز را زدی؟» «نه واقعاً. فقط کمی او را قلقلک داد. سلامتی تو.
پیرمرد به او کمک کرد تا شاهزاده خانم را در ماشین سوار کند. نیک به پیرمرد نمره پنج داد و به او لبخند زد. "متشکرم، پدر. بهتر است همین حالا برو و نمک های معطر بیاور - نیبس به آنها نیاز خواهد داشت. خداحافظ." او به راننده گفت که به منطقه کنزینگتون برود. صورت خوابیده را که به آرامی روی شانه بزرگش افتاده بود را مطالعه کرد. دوباره بوی ویسکی را استشمام کرد. او باید امروز غروب بیش از حد نوشیدند. نیک یک مشکل دارد. او نمی خواست او را با این شرایط به هتل برگرداند. او شک داشت که او شهرتی برای از دست دادن داشته باشد، اما با این وجود، این کاری نبود که شما بتوانید با یک خانم انجام دهید. و او یک خانم بود - حتی در این حالت. نیک کارتر در زمانهای مختلف و در نقاط مختلف جهان به اندازهای از خانمها را بستری کرده است که وقتی یکی را میبیند، آنها را بشناسند. او می توانست مست باشد، فحشا، و خیلی چیزهای دیگر، اما او هنوز یک خانم بود. او این نوع را میشناخت، دیوانه، فاحشه، پورهشو، عوضی - یا هر چیز دیگری - هر چه که میتوانست باشد. اما پنهان کردن ویژگیها و حالت چهره و ظرافت سلطنتی او حتی در حالت مستی غیرممکن بود. این Nibs در مورد یک چیز درست می گفت: Aldgete، اگرچه هتلی شیک و گران قیمت بود، اما به معنای واقعی لندن اصلاً آرام و محافظه کار نبود. لابی بزرگ در این ساعت از صبح شلوغ و شلوغ خواهد بود - حتی در این گرما همیشه چند نفر در لندن هستند - و مطمئناً یک یا دو خبرنگار و یک عکاس در جایی در خانه چوبی در کمین هستند. دوباره به دختر نگاه کرد، سپس تاکسی به یک چاله برخورد کرد، یک جهش فنری ناخوشایند، و دختر از آن دور شد. نیک او را به عقب کشید. چیزی زمزمه کرد و یک دستش را دور گردنش حلقه کرد. دهان نرم و مرطوب او روی گونه اش لغزید.
او زمزمه کرد: "دوباره." "لطفا دوباره این کار را انجام دهید." نیک دستش را رها کرد و گونه اش را نوازش کرد. نمی توانست او را نزد گرگ ها بیندازد. به راننده گفت: دروازه شاهزاده. "در جاده نایتزبریج. شما می دانید که..." "می دانم، قربان." او را به آپارتمانش می برد و می خواباند. "... کیل مستر با خود اعتراف کرد که بیش از کمی در مورد پرنسس دوگاما کنجکاو بود. او به طور مبهم می دانست که او اکنون کیست. گهگاه درباره او در روزنامه ها می خواند یا شاید حتی می شنید که دوستانش درباره او بحث می کردند. کیل مستر یک "شخصیت عمومی" به هیچ وجه متعارف نبود - مانند تعداد کمی از ماموران بسیار آموزش دیده - اما او این نام را به خاطر داشت. نام کامل او مورگانا داگاما بود. یک شاهزاده خانم بسیار واقعی. از خون سلطنتی پرتغالی. واسکو داگاما از دور او بود. اجدادش. نیک به دوست دخترش که در خواب بود لبخند زد. موهای صاف و تیرهاش را صاف کرد. شاید اول صبح به هاوک زنگ نمیزد. باید کمی به او زمان میداد. اگر او اینقدر زیبا و مست بود. چگونه می تواند هوشیار باشد؟
شاید. شاید نه، نیک شانه های پهنش را بالا انداخت. او می تواند یک ناامیدی جهنمی را تحمل کند. طول می کشد. ببینیم مسیر به کجا منتهی می شود. آنها به سمت دروازه پرنس چرخیدند و به سمت بلوو کرسنت ادامه دادند. نیک به ساختمان آپارتمانش اشاره کرد. راننده خود را به سمت پیاده رو کشید.
- آیا به کمک او نیاز داری؟
نیک کارتر گفت: «فکر میکنم، میتوانم از پس آن بربیایم». پولی به مرد داد و سپس دختر را از تاکسی بیرون کشید و به پیاده رو رفت. در آغوش او ایستاده بود. نیک سعی کرد او را وادار به رفتن کند، اما او نپذیرفت. راننده با علاقه نگاه می کرد.
-مطمئنی به کمک نیاز نداری قربان؟ خوشحال می شوم... - نه، ممنون. دوباره او را روی شانهاش انداخت، اول پاها، دستها و سرش را پشت سرش آویزان کرد. باید اینطور می شد. نیک به راننده لبخند زد. "ببین. هیچی همچین چیزی. همه چیز تحت کنترله." این کلمات او را آزار خواهد داد.
فصل 3
کیل مستر در میان ویرانههای باشگاه اژدها، چهارده هلال میو ایستاد و به حقیقت ناگفته ضرب المثل قدیمی درباره کنجکاوی و گربه فکر کرد. کنجکاوی حرفه ای خودش تقریباً او را کشته بود - هنوز. اما این بار، آن - و علاقه او به شاهزاده خانم - او را به یک جهنم آشفته کشاند. ساعت چهار و پنج دقیقه بود. خنکی در هوا موج می زد و سحر کاذب درست زیر افق بود. نیک کارتر ده دقیقه آنجا بود. از لحظه ای که وارد کلاب اژدها شد و بوی خون تازه را حس کرد، پلی بوی درون او ناپدید شد. او اکنون یک ببر کاملا حرفه ای بود. باشگاه اژدها نابود شد. تکه تکه شده توسط افراد ناشناس که به دنبال چیزی بودند. نیک فکر میکرد که این چیزی فیلم یا فیلم است. او به درستی به صفحه نمایش و پروژکتور توجه کرد و دوربین مخفی هوشمندانه را پیدا کرد. هیچ فیلمی در آن نیست، آنها آنچه را که دنبال آن بودند پیدا کردند. کیل مستر به جایی برگشت که بدن برهنه ای در مقابل مبل بزرگی دراز شده بود. او دوباره کمی احساس بیماری کرد، اما بر آن غلبه کرد. در همان حوالی تودهای خونین از لباسهای مرده بود؛ لباسهای مرده و مبل و زمین اطراف آنها غرق در خون بودند. این مرد ابتدا کشته شد و سپس مثله شد.
نیک با نگاه کردن به اندام تناسلی خود احساس تهوع داشت - شخصی آنها را بریده و در دهانش فرو کرده بود. منظره ی نفرت انگیزی بود. توجهش را به انبوهی از لباس های خون آلود معطوف کرد. به نظر او، وضعیت اندام تناسلی منزجر کننده به نظر می رسد. او فکر نمی کرد که این کار از روی عصبانیت انجام شده باشد، هیچ ضرب و شتم جنون آمیز جسد وجود نداشت. فقط بریدن گلو تمیز و حرفه ای با برش تناسلی - این واضح است. نیک کیف پولش را از شلوارش بیرون آورد و آن را بررسی کرد...
او یک تپانچه کالیبر 22 حمل می کرد که در فاصله نزدیک مانند لوگر خودش مرگبار بود. و همچنین با صدا خفه کن. نیک تپانچه کوچک را با پوزخندی بی رحمانه در جیبش گذاشت. چیزهای شگفت انگیزی که گاهی در کیف زنانه پیدا می شود. به خصوص وقتی این خانم، پرنسس مورگان داگاما، که اکنون در آپارتمان خود در دروازه شاهزاده خوابیده است. خانم قرار بود به چند سوال پاسخ دهد. کیل مستر به سمت در رفت. او مدت زیادی در باشگاه بوده است. هیچ فایده ای برای دخالت در چنین قتل وحشتناکی وجود ندارد. بخشی از کنجکاوی خودش ارضا شد - دختر نمی توانست بلکر را بکشد - و اگر هاوک از این موضوع مطلع می شد، تشنج می کرد! بیرون بروید تا زمانی که می توانید بیرون بیایید. وقتی رسید، در اژدها باز بود. حالا با دستمال روی آن را پوشاند. او در باشگاه به جز کیف پولش به چیزی دست نزد. او به سرعت از پله ها به لابی کوچک پایین آمد و فکر کرد که می تواند از طریق کوچه سوان به خیابان Threadneedle برود و یک تاکسی در آنجا پیدا کند. جهت مخالف جایی بود که او آمده بود. اما وقتی نیک به در بزرگ شیشهای آهنی و مشبک نگاه کرد، دید که بیرون رفتن به آسانی داخل شدن نیست. سپیده دم اجتناب ناپذیر بود و جهان پر از نور مروارید بود. او می توانست یک سدان بزرگ مشکی را ببیند که جلوی در ورودی اصطبل پارک شده بود. مردی رانندگی می کرد. دو مرد دیگر، مردان درشت اندام، لباسهای خشن، روسری و کلاههای پارچهای کارگران به ماشین تکیه داده بودند. کارتر در نور کم نمی توانست مطمئن باشد، اما آنها شبیه سیاه پوستان بودند. این جدید بود - او تا به حال یک فروشنده غذای سیاه را ندیده بود. نیک اشتباه کرد. او خیلی سریع حرکت می کرد. سوسو حرکت را پشت شیشه دیدند. مرد پشت فرمان دستور داد و دو مرد بزرگ از اصطبل به سمت در ورودی شماره چهارده حرکت کردند. نیک کارتر برگشت و به آرامی به سمت پشت لابی دوید. آنها شبیه اراذل و اوباش به نظر می رسیدند، آن دو، و به جز یک درنده که از کیف دختر گرفته شده بود، او غیر مسلح بود. او با نام مستعار در لندن سرگرم خوشگذرانی بود و لوگر و رکاب او زیر تختههای کف در پشت آپارتمان دراز کشیده بودند.
نیک دری را پیدا کرد که از لابی به گذرگاهی باریک منتهی می شد. سرعتش را زیاد کرد و در حالی که می دوید، یک تپانچه کوچک کالیبر 22 را از جیب کتش بیرون آورد. بهتر از هیچ بود، اما او برای لوگر آشنا که در دستانش بود صد پوند می داد. در پشتی قفل بود. نیک آن را با یک کلید ساده باز کرد و داخل آن لیز خورد و کلید را با خود برد و آن را از بیرون قفل کرد. این کار آنها را برای چند ثانیه به تاخیر می اندازد، اگر نمی خواهند سر و صدا ایجاد کنند، شاید بیشتر. او در یک حیاط پر از زباله بود. به سرعت طلوع کرد. یک دیوار آجری بلند با تکه های شیشه پشت حیاط را محصور کرده بود. نیک در حین دویدن کاپشنش را پاره کرد. می خواست ژاکتش را روی شیشه شکسته بطری روی برآمدگی حصار بیندازد که دید پایی از انبوه سطل های زباله بیرون آمده بود. حالا چه لعنتی؟ زمان با ارزش بود، اما او چند ثانیه از دست داد. این دو اراذل پشت سطلهای زباله پنهان شده بودند، کاکنی از نظر قیافهشان، و هر دو گلویشان را مرتب بریده بودند. دانه های عرق در چشمان کیل مستر ظاهر شد. این ماجرا ظاهر یک قتل عام به خود گرفت. لحظهای به مرده نزدیکترش نگاه کرد - بیچاره دماغی شبیه چاقو داشت و دست راستش بند انگشتی برنجی مسی را گرفته بود که نجاتش نداد. حالا از پشت در صدایی بود. وقت رفتن. نیک کاپشنش را روی شیشه انداخت، از روی آن پرید، از طرف دیگر پایین رفت و کت را پایین کشید. پارچه پاره شده است. او در حالی که ژاکت پاره پاره شده خود را به تن می کرد، فکر کرد که آیا تروگ مورتون پیر اجازه می دهد آن را در حساب خرج AX خود لحاظ کند. در گذرگاه باریکی بود که به موازات جاده مورگیت قرار داشت. چپ یا راست؟ سمت چپ گرفت و در امتداد آن دوید و به سمت مستطیل نور در انتهای گذرگاه رفت. همانطور که می دوید، به عقب نگاه کرد و چهره ای سایه دار را دید که روی دیوار آجری سوار شده و دستش را بالا آورده است. نیک دوید و سریعتر دوید، اما مرد شلیک نکرد. فهمیدم. آنها صدایی بیشتر از او نمی خواستند.
او از میان پیچ و خم معابر و اصطبل به خیابان آلو راه پیدا کرد. او تصور مبهمی داشت که الان کجاست. او به خیابان نیو براد و از آنجا به سیرک فینزبری پیچید و همیشه به دنبال تاکسی در حال حرکت بود. هرگز خیابان های لندن تا این حد خلوت نبوده است. حتی شیرفروش تنها نباید در نوری که به طور پیوسته در حال رشد است نامرئی میبود، و مطمئناً شبح خوشآمد کلاه بابی هم نبود. وقتی وارد فینسبوری شد، یک سدان سیاه رنگ بزرگ گوشه را دور زد و به سمت او خیز کرد. آنها قبلاً با او شانسی نداشتند. و حالا جایی برای فرار نبود. بلوک از خانهها و مغازههای کوچک بود، قفل و ممنوع، همه شاهدان خاموش بودند، اما کسی کمکی نمیکرد. یک سدان مشکی کنارش ایستاد. نیک به راه رفتن ادامه داد و هفت تیر کالیبر 22 را در جیب خود نگه داشت. حق با او بود. هر سه سیاه پوست بودند. راننده کوتاه قد بود، دو نفر دیگر بزرگ بودند. یکی از بچه های بزرگ با راننده از جلو سوار شد و دیگری پشت سر. کیل مستر به سرعت راه می رفت و مستقیماً به آنها نگاه نمی کرد و از دید محیطی فوق العاده خود برای نگاه کردن به اطراف استفاده می کرد. آنها او را از نزدیک تماشا کردند و او این کار را دوست نداشت. دوباره او را خواهند شناخت. اگر یک "دوباره" وجود داشت. در حال حاضر نیک مطمئن نبود که حمله کنند. مرد سیاهپوست بزرگی که در صندلی جلو نشسته بود چیزی داشت و آن تیرانداز نخودی نبود. بعد کارتر تقریباً حقه ای از خودش درست کرد، تقریباً افتاد و به پهلوی جلو غلتید، تقریباً با یک 0.22 درگیر شد. ماهیچه ها و رفلکس هایش آماده بودند، اما چیزی او را متوقف کرد. او شرط میبندد که این افراد، هر که باشند، نمیخواهند یک مسابقه باز و پر سر و صدا درست در میدان فینزبری برگزار شود. نیک به راه رفتن ادامه داد، مرد سیاه پوست با اسلحه گفت: "بس کن آقا، سوار ماشین شو، می خواهیم با شما صحبت کنیم." لهجهای بود که نیک نمیتوانست بگوید. او به راه رفتن ادامه داد. از گوشه دهانش گفت: برو به جهنم. مردی که اسلحه به دست داشت چیزی به راننده گفت، جریانی از کلمات شتابزده به زبانی که نیک کانر قبلاً نشنیده بود، روی هم قرار گرفتند. کمی او را به یاد سواحیلی می انداخت، اما سواحیلی نبود.
اما او اکنون یک چیز را می دانست - این زبان آفریقایی بود. اما افریقایی ها چه چیزی می توانند از او بخواهند؟ سوال احمقانه، پاسخ ساده داخل چهارده اصطبل نیم دایره منتظرش بودند. آنجا او را دیدند. او فرار کرد. حالا می خواستند با او صحبت کنند. در مورد قتل آقای تئودور بلکر؟ شاید. در مورد این که چیزی از محل هایی که آنها نداشتند گرفته شده است، وگرنه آنها را به زحمت نمی اندازند. به راست چرخید. خیابان خالی و خلوت بود. گوشه ای که همه در آن بودند؟ نیک را به یاد یکی از آن فیلمهای احمقانه انداخت که در آن قهرمان بیوقفه در خیابانهای بیجان میدوید و هیچوقت روحی برای کمک پیدا نمیکرد. او هرگز این تصاویر را باور نکرد.
او درست وسط هشت میلیون نفر راه رفت و حتی یک نفر هم پیدا نکرد. فقط چهار نفری دنج آنها - خودش و سه سیاه پوست. ماشین سیاه رنگ پیچید و دوباره تعقیبشان کرد. مرد سیاه پوستی که در صندلی جلو نشسته بود گفت: "رفیق، بهتر است با ما وارد شو وگرنه باید دعوا کنیم. ما این را نمی خواهیم. تنها چیزی که می خواهیم این است که چند دقیقه با شما صحبت کنیم." نیک به راه رفتن ادامه داد. پارس کرد: "تو صدای من را شنیدی." "به جهنم برو. مرا تنها بگذار وگرنه ممکن است صدمه ببینی." مرد سیاه پوست با تفنگ خندید. "اوه مرد، این خیلی خنده دار است." او دوباره با راننده به زبانی صحبت کرد که شبیه سواحیلی بود اما سواحیلی نبود. ماشین با عجله جلو رفت. پنجاه یاردی پرواز کرد و دوباره به حاشیه رفت. دو مرد سیاه پوست درشت اندام با کلاه های پارچه ای از ماشین بیرون پریدند و به سمت نیک کارتر برگشتند. مرد کوتاه قد، راننده، با یک مسلسل کوتاه مشکی در یک دست، به پهلو روی صندلی لغزید تا نیمه از ماشین خارج شد. مردی که قبلاً صحبت کرده بود گفت: "بهتر است بیایید و صحبت کنید، آقا... ما واقعاً نمی خواهیم به شما آسیب برسانیم. اما اگر ما را مجبور کنید، ما شما را خوب می زنیم." مرد سیاه پوست دیگر که تمام مدت ساکت بود، یکی دو قدم عقب ماند. کیل مستر بلافاصله متوجه شد که دردسر واقعی از راه رسیده است و باید سریع تصمیم بگیرد. کشتن یا نکشتن؟
او تصمیم گرفت سعی کند نکشد، اگرچه ممکن است به او اجبار شود. مرد سیاهپوست دوم شش فوت و شش اینچ قد داشت، مانند گوریل ساخته شده بود، با شانهها و سینههای بزرگ و بازوهای آویزان بلند. سیاه چون آس بیل، با بینی شکسته و صورت پر از زخم های چروکیده. نیک میدانست که اگر این مرد به نقطه نبرد تن به تن برسد، او را در آغوش بگیرد، کارش تمام میشود. مرد سیاهپوست پیشرو که تپانچه را پنهان کرده بود، دوباره آن را از جیب کتش بیرون آورد. آن را برگرداند و نیک را با قنداق تفنگش تهدید کرد. "آیا با ما می آیی، انسان؟" نیک کارتر گفت: من می آیم. یک قدم جلوتر رفت، بالا پرید و برگشت تا لگد بزند، یعنی چکمه سنگینش را به فک مرد ببرد. اما این مرد چیزهای خود را می دانست و رفلکس هایش سریع بود.
اسلحه را جلوی فکش تکان داد و از آن محافظت کرد و سعی کرد با دست چپش مچ پای نیک را بگیرد. او از دست داد و نیک اسلحه را از دستش بیرون زد. او با یک تصادف در گودال افتاد. نیک به پشت افتاد و ضربه را با هر دو دست در پهلوهایش مهار کرد. مرد سیاهپوست به سمت او هجوم آورد و سعی کرد او را بگیرد و به مرد بزرگتر و قوی تر که می توانست کار واقعی را انجام دهد نزدیکتر شود. اقدامات کارتر مانند جیوه کنترل شده و روان بود. پای چپش را دور مچ پای راست مرد گرفت و لگد محکمی به زانویش زد. تا جایی که می توانست لگد زد. زانو مثل یک مفصل ضعیف شکست و مرد با صدای بلند فریاد زد. در ناودان غلتید و همانجا دراز کشید، حالا ساکت شده بود، زانویش را گرفته بود و سعی می کرد تپانچه ای را که انداخته بود پیدا کند. او هنوز متوجه نشده بود که اسلحه زیر او است.
مرد گوریل بی صدا نزدیک شد و چشمان کوچک درخشانش به کارتر دوخته شد. او دید و فهمید که چه اتفاقی برای شریک زندگی اش افتاده است. او به آرامی راه می رفت، دستانش را دراز کرده بود و نیک را به جلوی ساختمان فشار می داد. این یک نوع ویترین فروشگاه بود و یک کوره امنیتی آهنی روی آن قرار داشت. حالا نیک آهن را روی پشتش حس کرد. نیک انگشتان دست راستش را فشار داد و مرد بزرگ را در سینه فرو کرد. خیلی سخت تر از ضربه ای که به سر چارلز در «دیپلمات» زد، به قدری محکم که ناقص شود و درد طاقت فرسا ایجاد کند، اما نه آنقدر محکم که آئورت را پاره کند و بکشد. درست نشد. انگشتانش درد می کند. مثل برخورد به دال بتنی بود. همانطور که او نزدیک شد، لب های مرد سیاهپوست بزرگ با پوزخند تکان خورد. حالا نیک تقریباً به میله های آهنی فشرده شده بود.
او با لگد به زانو مرد زد و او را زخمی کرد، اما کافی نبود. یکی از مشت های غول پیکر به او برخورد کرد و جهان تکان خورد و چرخید. اکنون نفسهایش سختتر میشد و میتوانست تحمل کند که وقتی هوا در ریههایش هق هق میکرد، شروع به گریه کردن کرد. او با انگشتانش در چشمان مرد فرو کرد و لحظه ای مهلت گرفت، اما این بازی او را بیش از حد به آن دست های بزرگ نزدیک کرد. او عقب رفت و سعی کرد به طرفین حرکت کند تا از تله بسته شدن خارج شود. بلا استفاده. کارتر دستش را منقبض کرد، شستش را با زاویه قائمه خم کرد و یک قطعه کاراته کشنده را به فک رساند. تاج از انگشت کوچکش تا مچ خشن و بدن پینهای بود، مانند تختهها سخت، او میتوانست با یک ضربه فک خود را بشکند، اما یک مرد سیاهپوست بزرگ سقوط نکرد. پلک زد، چشمانش برای لحظه ای زرد شد، سپس با تحقیر جلو رفت. نیک دوباره با همان ضربه به او ضربه زد و این بار حتی پلک هم نزد. بازوهای بلند و ضخیم با عضله های دوسر بزرگ که مانند بوآها به دور کارتر پیچیده شده اند. حالا نیک ترسیده و مستأصل شده بود، اما مثل همیشه مغز عالی او کار می کرد و به آینده فکر می کرد. او موفق شد دست راست خود را در جیب ژاکت خود، اطراف قنداق تپانچه کالیبر 22 فرو کند. با دست چپش دور گلوی عظیم مرد سیاهپوست می چرخید و سعی می کرد نقطه فشاری پیدا کند تا جریان خون به مغز را متوقف کند، مغزی که اکنون فقط یک فکر داشت - له کردن آن. بعد یک لحظه مثل یک بچه درمانده شد. مرد سیاهپوست بزرگ پاهایش را باز کرد، کمی به عقب خم شد و کارتر را از پیاده رو بلند کرد. او نیک را مانند یک برادر گمشده به خود نزدیک کرد. صورت نیک به سینه مرد فشرده شده بود و می توانست عطر، عرق، رژ لب و گوشتش را استشمام کند. او هنوز در تلاش بود تا عصب گردن مرد را پیدا کند، اما انگشتانش ضعیفتر میشدند و مثل این بود که سعی میکرد داخل لاستیک ضخیم فرو برود. سیاهپوست به آرامی قهقهه زد. فشار افزایش یافت - و افزایش یافت.
کم کم هوا از ریه های نیک خارج شد. زبانش بیرون زده بود و چشمانش برآمده بود، اما می دانست که آن مرد در واقع قصد کشتن او را نداشت. می خواستند او را زنده ببرند تا صحبت کنند. این مرد فقط قصد داشت نیک را بیهوش کند و در این راه چندین دنده او را بشکند. فشار بیشتر. دست های بزرگ به آرامی حرکت می کردند، مانند یک رذیله پنوماتیک. نیک اگر نفس کافی داشت ناله می کرد. چیزی نزدیک بود بشکند - یک دنده، همه دنده ها، کل سینه. عذاب داشت غیر قابل تحمل می شد. در نهایت او باید از اسلحه استفاده کند. یک تپانچه با خفه کن که از کیف دختر بیرون کشید. انگشتانش چنان بی حس شده بود که مدتی نمی توانست ماشه را پیدا کند. بالاخره آن را گرفت و بیرون کشید. صدای پاپ بود و تپانچه کوچک به جیبش زد. غول به فشار دادن او ادامه داد. نیک عصبانی شد. احمق احمق حتی نمی دانست تیر خورده است! بارها و بارها ماشه را فشار داد. تپانچه لگد زد و پیچ خورد و بوی باروت می آمد. مرد سیاهپوست نیک را به زمین انداخت که به شدت نفس میکشید و به زانو افتاد. او با نفس نفس زدن و مجذوب نگاه کرد که مرد قدم دیگری به عقب برداشت. به نظر می رسید که او نیک را کاملاً فراموش کرده بود. به سینه و کمرش نگاه کرد که لکه های قرمز کوچکی از زیر لباسش بیرون می زد. نیک فکر نمی کرد که او را به شدت مجروح کرده باشد، او یک نقطه حیاتی را از دست داده بود، و تیراندازی به چنین مرد بزرگی با یک 0.22 مانند شلیک به یک فیل با تیرکمان بود. این خون، خون خودش بود که مرد بزرگ را می ترساند. کارتر که هنوز نفسش را بند می آورد و سعی می کرد از جایش بلند شود، با حیرت نگاه می کرد که مرد سیاه پوست در میان لباس هایش به دنبال یک گلوله کوچک می گشت. اکنون دستانش از خون لطیف شده بود و به نظر می رسید که می خواهد گریه کند. با سرزنش به نیک نگاه کرد. غول گفت: این بد است. «بدترین چیز این است که شلیک کنی و خونریزی کنی.